۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

پیشکش به مهربان ترین نماینده دنیا


دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد . به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود . گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف حیاط خانه ی شماست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم و می گویم : (( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند . اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند . تا دیگر دلم را پس ندهند . تا آن در را باز کنند و بگویند بیا خودت دلت را بردار و برو . آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم . من این بازی را ادامه می دهم ........

2 نظر:

در ۱۵ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۴۸, Anonymous ی نماینده بد اخلاق!!!! گفت...

کسی هست درین شهر هواخواه نگاهت نشسته است نگاهی
غریبانه به راهت مبادا که نیایی...

 
در ۱۵ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۴۹, Anonymous ناشناس گفت...

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی
می توان دردل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی